داستان زیبا در مورد حجاب


نسل سوم انقلاب

 

 

 

جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مؤدبانه گفت :

ببخشید آقا ! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم ؟

مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد :

مرتیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری… غلط می کنی تو و هفت جد و آبادت… خجالت نمی کشی؟ …

جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور مؤدبانه و متین ادامه داد :

خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبانی و غیرتی بشین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم … حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم.

مرد خشکش زد… همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:9 توسط zahra behmaram|


آخرين مطالب
» اصلح ترین فرد....
» کارنامه
» خدایا!!!!!
» رایتل!!!!!!!!!!!!!!!
» آداب عید نوروز
» علی ابن الحسین "علی اکبر"ویژگیهای آن
» شرمساری
» قاتل زینب
» یا مهدی ادرکنی
» ای طفل شش ماهه امام حسین........
» نقش حضرت زینب درکربلا
» شرح مختصر واقعه مباهله
» یاباب الحوائج
» ولادت حضرت رضا مبارک
» روز دختر مبارک
» وصیت نامه شهید
» روزدختر مبارک
» یافاطمه الزهرا.......
» نگاه حرام
Design By : Pichak